مادرانگی؛ گوهر مفقود در جامعه ایرانی
ضرورت عبور از نگاه های ذات گرایانه به هویت
شاید زمان آن رسیده باشد که این تصور ثابت و لایتغیر از هویت را کنار بگذاریم. فلاسفه قدیم وقتی از ذاتی و عرضی سخن می گفتند، معنایی را مدنظر داشتند که در اذهان ما چنین معنایی کمتر وجود دارد. بنابراین باید دقت کنیم و بدانیم که دربارۀ چه چیزی صحبت می کنیم.
چنانچه چیزهایی را در یک تمدن یا تاریخی ثابت بدانیم، به معنای ذاتی دانستن آنها برای آن تمدن نیست، چراکه باید ببینیم آن چیزها در افق فکری آنها چقدر لایتغیر و تثبیت شده بوده است. به نظرم اگر این را بررسی کنیم، جایی برای چیز ثابت پیدا نمی کنیم و اساساً در هیچ فرهنگ و جغرافیا و تاریخ و تمدنی، مردمی را پیدا نمیکنیم که دیدگاه آنها از ابتداء درباره امور زندگی انسانها یکی بوده باشد. بله انسان ها مثلاً همیشه غذا می خوردند اما معنای غذا خوردن و سایر مناسک زندگی برای آنها متفاوت بوده است و این را اندیشمندان و مردم شناسان تا حدودی بررسی کرده اند. این قاعده درباره «ایران» هم صادق است. اساساً فرهنگ ثابتی وجود ندارد که ذات ثابت آن را پیدا کنید.
تعامل و تقابل با دیگری عامل پیدایش مفهوم «هویت»
تعیّن هر فرهنگ و تمدنی در نسبت با دیگریِ او شکل می گیرد یعنی همواره تعاملی میان خود و دیگری وجود دارد؛ مثلا در فرهنگ های دینی این تقابل میان ایمان و کفر است و در این تعامل و تقابل است که فرهنگ شکل میگیرد. حالا تعامل ما ایرانیان مثل اکثر اقوام دنیا با فرهنگ غربی است و از عصر صفوی خودمان را در تعامل با فرهنگ فرنگستان میفهمیم.
از صفویه به بعد، آرام آرام بحران های درونی ما فعلیت پیدا کرد، از بحران های مذهبی و قومیتی گرفته تا ورود فکر و فرهنگ مدرن به ایران. اساساً امکان ندارد فرهنگ مدرن بدون بحران وارد جامعه ای شود، همانطور که برای خود غرب تغییر فرهنگی با بحران همراه بوده است. اما مهم آن است که این دیالکتیک برای ایران در شکل فکری رخ نداد؛ یعنی ما همواره بحران را در یک وضعیت کالبدی تجربه می کردیم.
بنابراین از عصر آغازین ارتباط خودمان با جهان مدرن، ثبات ما کمتر شده است. در ضمن ما ایرانی ها اولاً هیچگاه ثابت نبوده ایم؛ نه از نظر مذهبی، نه قومیتی و نه سیاستی، هیچگاه کشور یکدستی نبودیم و همواره چندپاره بوده ایم، البته هر دفعه یک گفتمان غالب به لحاظ مذهبی، قومیتی و سیاسی در کشور غلبه می یافت. لکن کشوری دارای تمامیت نبودیم؛ برخلاف برخی کشورها مثل مصر، چین و حتی تا حدودی هند. در عصر مدرن چندپارگی ایران تشدید شد اما منجر تحول فکری در ما نشد.
ملیت ، مذهب و سرنوشت انسان ایرانی
دوران قاجار:
ما در اواخر عصر قاجار دچار این پرسش شدیم که مذهب کجای کار ما قرار دارد و این پرسش به یک بحران تبدیل شد که پیدایش قرائت های نوظهور مذهبی مثل بهائیت محصول همین بحران و بر اساس فهمی بودند که از جهان جدید داشتند و حسب آن سعی می کردند غیرقابل جمع بودن اسلام با جهان جدید را تبیین کنند. قرائت های نوظهور کسروی و سنگلجی که از پدران جریان روشنفکری هستند نیز در همین راستا بوده است.
دوران پهلوی:
تا زمان پهلوی، ادبیاتی برای تفکیک اسلام و جهان جدید وجود نداشت تا اینکه می رسیم به روشنفکرانی مثل زرین کوب که تعابیر ما و اسلام را استفاده می کردند، این در حالی است که تا پیش از آن، ما و اسلام یکی بودیم و از صفویه به بعد هم مسلمانانِ ایرانی بودیم. به هر صورت این ادبیات خلق می شود و رویای جدیدی برای ما شکل می گیرد، فلذا به دنبال جعل یک خاطرۀ قومی جدید می رویم که بگوییم زمانی بر ما گذشته بود که ما هیچ مذهبی نداشتیم و یا اینکه یک مذهب راست کیشی داشتیم و این نوع حرفها. شاهنامه فردوسی و بخشهایی از ادبیات شاعرانه ما هم منبعی برای این جعل قرار گرفت. اینها همه توهم بود و مشکل توهم آن است که چون اساس ندارد، خودش هم نمی تواند برای زندگی انسان اساسی ایجاد کند. غربی ها اگر رمان می نوشتند و تخیل می کردند، مبتنی بر تجربه یک یافت و اساسی بودند و اتوپیاهای آنها مسبوق به اساسی بودند که بعداً در فلسفه روشن میشد. اما این مسئله برای ما مصداق نداشت.
در عصر پهلوی این تفکیک ما و اسلام به باور عمومی مبدل شد. زیرا هنجارهای وارداتی جهان مدرن از آن طریق بود که قابلیت توجیه می یافت. شما وقتی باید ساندویچ بخوری، نوشابه بخوری، لباس جدید بپوشی و… نیاز به کلام و گفتاری داری که انشقاق پیش گفته را تشدید می کند. این انشقاق چون بی اساس است، باعث می شود ما نتوانیم به ساخت برسیم. در پهلوی هم به ساخت نرسیدیم و مقاطع افتخار آمیز پهلوی، مانند ظهور شاعران معاصر و دانشمندان و… مربوط به شخصیت های قدیمی ای است که در سنت ایرانی بزرگ شده اند. در واقع سنت های قبلی این آدم ها را ساخته بود ولو اینکه برخی خودشان چنین فکر نمی کردند و تا حدی تحت تأثیر تجربه روحیه تجددمآبی قرار گرفته بودند. به هر صورت، پهلوی به ساخت ایجابی نرسید، هرچند از لحاظ سلبی موفقیت هایی داشت و خیلی از هنجارها را از بین برد.
دوران انقلاب اسلامی:
انقلاب اسلامی فرصتی بود برای اینکه بتوانیم به ساخت جدیدی برسیم و خودمان را پیدا کنیم. ولی رویکرد ما در سالهای آغازین انقلاب به ویژه مصادف شدن انقلاب با از دست رفتن شخصیت های فکری اش که رهبران اصلی و فکری انقلاب بودند و مطرود و خانه نشین کردن برخی از دانشمندان و وقوع جنگ و آشوب، دست به دست هم داد تا فرصت فکر کردن نیابیم و نتیجه این می شود که مشغله ما می شود مخالفت با هرآنچه پهلوی گفت. ستیز با ایران باستان از مصادیق همین روش است، ایران باستان اگر کذب محض بود، انقدر دوام نمی آورد. شاهنامه فردوسی که قرن چهار نوشته می شود و به این اندازه مورد استناد قرار می گیرد و خوانده می شود نشان می دهد که حداقل برخی رسومات و رسوبات خود را از ایران قبل از اسلام می گیریم. بنابراین به جای ستیزه با ایران قبل از اسلام، باید به این فکر می کردیم که چه نسبتی میان ایران و اسلام وجود دارد و این نسبت وثیق را چگونه می توان ترمیم کرد.
مرحوم شهید سلیمانی از کسانی بود که متوجه این مسئله بود و اتفاقا آن ایران اسلامی، ایرانی است که محدود به این مرزهای جغرافیایی نیست و حداقل تا عراق و شامات ادامه دارد. این شهادت، فرصتی است برای ما که متوجه این وجه از ایرانی بودن خودمان بشویم و اینکه ایران را نمی توان از اسلام تفکیک کرد. ما نمی خواهیم فاصله افتاده شده میان اسلام و ایران را انکار کنیم، از جمله هنجارهای عصر تجدد که در این ماجرا دخیل است. مسئله اینجاست که در بعد کلان، ایجابی و اساسی اگر نگاه کنیم، نمی توان این را رسماً تفکیک کرد و درست همینجاست که می گوییم این فرهنگِ عامه پسند و سیاست زدۀ کنونی، توانایی فرهنگ سازی ندارد. شما الان قدرت را به رضا پهلوی یا مریم رجوی یا هر مهره دیگری که آن طرف هست بدهید، اتفاقی را به لحاظ ایجابی نمی تواند رقم بزند. هر اتفاقی بخواهد بیفتد الان و در همین جمهوری اسلامی است که می تواند رخ بدهد. اگر جمهوری اسلامی از بین برود، در میان مدت هیچ اتفاق ایجابی ای قابلیت رخ دادن ندارد و این یعنی از بین رفتن یک حوزه مهم تمدنی در جهان و جایگزین کردن آن با کائوس.
پدرانگی و مادرانگی برای فرهنگ ایران دو ضرورت فوری و تاریخی
هر فرهنگی به پدر و مادر نیاز دارد. فرهنگ مدرن، اساسا فرهنگ زن ستیز و مادرستیزی است. فعلیت زن از نظر بنده، یعنی مادر و غرب چون نگاه سوبژکتیو دارد، به طور طبیعی متناسب با خلق و خوی مردانه است و از همین جهت فرهنگ متعرّضی است که بیماری هایی را به سایر فرهنگ ها منتقل می کند. ما ایرانیان به علت بافت فرهنگی و خصوصا بافت شیعی ای که داریم، جایگاه مادرانگی و پدرانگی در فرهنگمان محفوظ است. شما نگاهی که به مادر داری، زنی نیست که پس از فوت شوهرش ادای مردها را در می آورد، بلکه آن زنی است که در خانه بوده و فرزندان درخشانی را تربیت میکند و بی اندازه مؤثر است، اگرچه شما دسترسی آشکاری به او ندارید. اینها یک ظرفیت های فرهنگی ایران هستند که از طریق فرهنگ شیعه وجود داشته و کمک کردند تا ایران در برابر مردسالاری مقاومت کند.
ایران پس از دوران جنگ که نشان داد دارای توانمندی های فرهنگی خاصی است، دچار تعرض فرهنگی شدیدتر و پنهانی شد که موجب از دست دادن پدرانگی خودش شد. درباره شهید سلیمانی نظر من این است که مقداری توانست فقدان پدر را برایمان جبران کند. الان آمریکایی ها از همه بهتر این مسئله را درک می کنند، آنها دائما در حال پدرساختن در فرهنگ هستند تا فرهنگ پدری از دست نرود. همانطور که در خانواده پدر وجود دارد، در فرهنگ نیز همینگونه است، پدری باید باشد که از فرهنگ مرزبانی کند و ما را از نابودی نجات دهد تا راه حرکت را به ما نشان دهد و قله را برایمان مشخص کند و مقصد کلی را نشان دهد. هم پدر و هم مادر لازمه فرهنگ هستند.
برای ما ایرانیان سوپرایگو غائب است و به همین جهت باید در حرکت خود محتاط باشیم، به همین خاطر است که فقه ما و بخشی از ادبیات ما که مظهر آن سعدی است، محتاط است. به همین دلیل در فقه شیعه هیچگاه فقه مقاصدی نمی توانیم داشته باشیم چون همه به نوعی اصاله الاحتیاطی هستیم، این یعنی غایت بودن پدر ما، در ذات فرهنگمان فرو نشسته است و بنابراین می گوییم بهتر است مادرانه برخورد کنیم. فقه اکبر جویای پدر است و وظیفه ما دنبال پدر گشتن است تا اساس فرهنگ خود را بیابیم. اما فقه اصغر ما جنبۀ مادرانگی وجود ما است که باید تلاش کنیم وضع موجود خودمان را به شکلی سامان دهیم که دچار تباهی نشویم.
مادرانگی مربوط به عصر بحران است، وقتی شما بحران دارید، پدر غایب است، مثلا همین الان پدر در بُعد کلان در فرهنگ ما غائب است زیرا ما امام نداریم. به همین جهت قومی هستیم که همیشه ناراضی هستیم چون فهمی از پدرانگی داریم که در شرایط کنونی امکان تحقق ندارد و بحران های عارضی موجود هم اینرا تشدید کرده است. در این شرایط باید مادر، فرهنگ را نجات دهد. مادرانگی فرهنگی می تواند شما را به صبر و حلم برساند و به سکوت دعوتتان کند، تصور کنید دعوایی شده در خانه و مادر در حال آرام کردن اعضای خانواده است، او فضایی را فراهم می کند که امکان زیست اعضای خانواده در آن فراهم شود تا زمان این بحران سپری شود. اگر مادرانگی فرهنگ نباشد، بحران ما را نابود می کند. شهریار برخلاف فروغ یا پروین اعتصامی(که هر دو شاعر در جستجوی پدر هستند) شاعر مادرانگی است و روحیات مادرانه دارد، او دعوت به این می کند که شما چطور این بحران را بگذرانید. شهریار در عمق وجودش متوجه وضعیت سخت و بحرانیِ فرهنگ ما شده است و متوجه هم هست که راه برون رفتی هم در کوتاه مدت وجود ندارد و به همین خاطر تلاش می کند در فرهنگ ما مادری کند. این مادرانگی شهریار در اشعار فارسی اش بیشتر است، در سلوک شخصی و اجتماعی او نیز دیده میشود، مثلا شهریار خیلی شاهچی نبود ولی و با شاه همراهی می کرد، انقلاب هم که شد با انقلاب و مردم همراه شد.
دیالکتیکی میان پدرانگی و مادرانگی وجود دارد که هرکدام نابود شوند، دیگر هم از بین خواهد رفت. از لحاظ نقش های فرهنگی_اجتماعی مردان و زنان ما در چند سال اخیر، یکی از بدترین کشورهای جهان شده ایم و هرچه هم داریم از مقاومت سنتی درونیِ خود مردم بوده است که توانسته است خانواده را حفظ کند و الا به لحاظ هنجارهای رسانه ای یا تبلیغاتی، کشور بسیار بدی هستیم و خانواده را به امان خدا را رها کردیم و در نتیجه جامعه هنجارهایی را پذیرفته است که قابل جمع نیستند و نتیجه آن تشتت و بحران است.
اگر این سخنان را بپذیریم، فرهنگ ما باید فرهنگ شاعرانه ای میشد، یعنی شما باید هنر و شعر را در کشور خیلی ارج می نهادید، به جای اینکه فوتبال برای شما اولویت اول شود. مردمی که باهم شعر بخوانند، فیلم ببینند، نقاشی بکشند، اینها مردمی نمی شوند که به راحتی بتوان به دست آنها کوکتل مولوتوف داد، اینها صبر و حلم پیدا می کنند. اما مردمی که همواره مشغول بازی های رایانه ای باشند، آدم های عجول اینستاگرامی شوند، مهیای چنین وضعیتهای آنارشیستی خواهند بود.
دیدگاهتان را بنویسید